من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
شبی افتادم از چشمت به روی دستهای خویش تحمل در کفم خشکید و افتادم به پای خویش دلم می خواست بر خیزم ولی سنگینی چشمت شبیه سنگلاخی می نشانیدم به جای خویش نشستم گریه سر دادم ، به غیر از این چه می کردم ؟ خودم گر که عزاداری نمی کردم برای خویش ترک می خوردم و خود را به خود پیوند می دادم به امیدی که برخیزم دو باره با عصای خویش و حالا من دوباره سخت بر پا مانده ام پیشت تو اما سخت حیران مانده ای در ماجرای خویش : نمی بینی و می خواهی مرا در آنطرف تر ها نمی خواهی و می بینی مرا در دستهای خویش از: بهمن محمدزاده
نظرات شما عزیزان: