من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
شبی افتادم از چشمت به روی دستهای خویش
تحمل در کفم خشکید و افتادم به پای خویش
دلم می خواست بر خیزم ولی سنگینی چشمت
شبیه سنگلاخی می نشانیدم به جای خویش
نشستم گریه سر دادم ، به غیر از این چه می کردم ؟
خودم گر که عزاداری نمی کردم برای خویش
ترک می خوردم و خود را به خود پیوند می دادم
به امیدی که برخیزم دو باره با عصای خویش
و حالا من دوباره سخت بر پا مانده ام پیشت
تو اما سخت حیران مانده ای در ماجرای خویش :
نمی بینی و می خواهی مرا در آنطرف تر ها
نمی خواهی و می بینی مرا در دستهای خویش
از: بهمن محمدزاده
نظرات شما عزیزان:
برچسب:,
16:13 توسط فاطمه صلاحی| نظر بدهيد |